همشهری آنلاین - رابعه تیموری: در کاشان و توی اصطبل یک دلال اسب به دنیا آمد، از همان دوره کره بودن رنگ پوستش سفید بود و رنگ چشمهایش سیاه سیاه. همین که روی پایش ایستاد، زین سواری روی کمرش گذاشتند و شد اسب سوارکاری. ۴-۵سالش بود که او را از مادرش جدا کردند و به «حسام شوشتری» فروختند. حسام او را به تهران آورد، به اصطبلی در محله «خلازیر». خلازیر در گذشته کوره آجرپزی بود، اما از مدتها پیش کورههایش سرد شده بود و دیگر کسی آنجا خشتهای خام را نمیتافت. دودکشهای بلند قمیرهای کورهپزخانه سرپا بودند و میان دهانههای قمیر تیغه کشیده بودند تا اصطبل اسبهای هر سورچی مشخص شود.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
حسام اسم او را «کری» گذاشت. چیزی شبیه «کرند» و به معنی نارنجی روشن که رنگ سمهای کری و رنگ مورد علاقه حسام بود. بعد از آن او شد سوگلی اسبهایی که در خلازیر نگهداری میشدند. جوان بود و سرکش و گاه و بیگاه برای تاختن در دشت و صحرا دلش تنگ میشد. سورچیها به اسبهایی مثل او «اسب خام» میگفتند. اسبی که باید از کالی درآید و اسب کار شود. اوایل حسام گاری خالی به کری میبست و او را به بیابانهای گود عربی میبرد تا آنجا بچرخد و حالوهوای گذشته از سرش بیفتد.
کری رام و آرام
آن روزها حسام حسابی دل به دل کری میداد تا دلتنگیهایش را کم کند. حبه قندهایی که با دستهای زحمتکش حسام به او خورانده میشد، طعم تلخ غربت را برایش گس و قابل تحمل میکرد. حسام یال و کوپال کری جوان را نوازش میکرد، با او حرف میزد و از مشکلات و گرفتاریهایش برایش میگفت. کری هم انگار همهچیز را خوب میفهمید. از روزگاری که برایش رقم خورده بود و از روزهایی که در پیش داشت. از لاعلاجی حسام که برای نان درآوردن و سیر کردن شکم زن و بچه اش باید با یک گاری پر از بار نمک توی شهر دوره بیفتد و روزی اش را ذرهذره جمع کند. از خیابانهایی که پر است از چیزهای ترسناک و ناشناخته که برایش تازگی دارد و او باید با همه آنها خو بگیرد و مثل یک اسب راهوار و زحمتکش کار کند.
بعد از یک هفته بیابانگردی با گاری خالی، حسام کری را به کارخانه نمک برد و گاریاش را پر از نمک یددار کرد. بعد راه افتاد طرف محلههای جنوب شهر. آن روزها صدای ناهنجار بوق ماشینها، حرکت پرشتاب آدمها و حتی کنجکاوی بچهها کری را میترساند.
آهای نمکیه، نمکی!
آن وقت حسام مضطرب و پریشان مهار او را میچسبید و سعی میکرد آرامش کند. بارها و بارها اسبهایی که تازه به شهر پا گذاشته بودند از شلوغی خیابان ترسیده بودند و با سرکشی یک شهر را بههم ریخته بودند. حوادث و تصادفهای رانندگی که از رم کردن آنها پیش میآمد، راهبندانهایی که درست میکردند و وحشتی که میان مردم میانداختند، حسام از پیش آمدن همه این اتفاقها میترسید و مهار کری را میچسبید، اما کری هیچوقت برای صاحبش دردسر درست نکرد و دلهرههایش را آنقدر در پشت چشمهای نجیبش پنهان کرد تا برایش عادت شد که هر روز بدون آن که چشمهایش را ببندند، همراه حسام کوچه و خیابانهای شلوغ جنوب شهر را گز کند و نمک بفروشد.
حالا ٤ سال از «کال درآمدن» کری میگذرد. کری و دیگر اسبهایی که گاریهای نمک را در شهر میچرخانند، هزینه نگهداری ناچیزی دارند و بهتر از یک وانت یا چرخدستی میتوانند مشتری جذب کنند. میان هیاهوی شهرنشینی دیدن اسبهای پرناز و کرشمه و بزک و دوزک شده، دلچسب و خوشایند است و مشتریها را به طرف خود میکشاند. نه قانونهای سفت و سخت راهنمایی و رانندگی و چراغهای قرمز و خط کشیها دست و پای اسب و سورچیها یشان را میبندد و نه شهرداری و اداره دارایی از این دورهگرد نمکفروش توقع عوارض و مالیات دارند!
خستگی در کردن جانانه
حسام از کودکی برای امرار معاش نمک فروشی کرده است. او حالا که هنوز جوان است و بنیه راه رفتن دارد، میتواند از درآمد این حرفه اجاره خانه و نان سفره بیرنگ و بوی خانوادهاش را درآورد، اما نمیداند چند سال دیگر او و اسبش توان این کار پرزحمت و کممنفعت را خواهند داشت. حسام که بهجای سواری بر گرده کری پابه پای او راه میرود، خوب خستگی ساقهای خوش تراش او را احساس میکند. هر روز بعد از این که حسام کری را به خلازیر برمی گرداند، بیواهمه رم کردنش زین و دهنه او را برمی دارد تا روی خاک و خل اصطبل یک دل سیر غلت بزند و حسابی خستگیاش را بتکاند. بعد هم آخورش را پر از کاه، آرد جو یا یونجه و سبوس و تفاله هویج میکند که کری خوب دلی از عزا درآورد و سرحال و قبراق شود. گاهی هم برایش ضیافت بر پا میکند و کاه شسته مخلوط با آرد جو را که خوراک مورد علاقه اش است به او میدهد.
حالا دیگر کری و حسام کاملا با هم اخت شدهاند و خوب حرفهای هم را میفهمند. وقتی کری زبانش را روی دستهای زبر و خشن صاحبش میکشد، یعنی اوضاع روبه راه است، نه خسته است، نه دلتنگ و نه گرسنه. خوراکش هم حسابی چسبیده و خوب مزه داده. وقتی هم حسام پیشانی بلند و گونههای کری را نوازش میکند، یعنی من با همه دلبستگی به تو، مجبورم بار زندگیام را روی گردهات هوار کنم. تو باید سالهای سال جوان و راهوار باقی بمانی تا کمک حالم باشی. من از روزی میترسم که مجبور شوم تو را هم مثل اسبهای دیگرم که پیر و ناتوان شدند، با اسب تازهنفس دیگری عوض کنم.
نظر شما